امیر جونم دوست دارم

اینم یه جور زندگیه دیگه. خیلی خوشحالم و خدا رو شکر میکنم که در نبود پدر و مادرو آواره خونه فامیلا نشدم. و اینو مدیون عزیز دلم امیر حسینم. امیر کوچولوی من که میای پیشمو منو از تنهایی در آوردی و خودتم شبها از ماموت میترسی و الان چند شبیه که منم ترسوندی به حدی که دیشب جارو بالای سرم گذاشتم.

نظرات 2 + ارسال نظر
ژوپی یکشنبه 22 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:16 ب.ظ

سلام
بابا ناسلامتی تو باید الگوی این بچه باشی. حالا به جای این که پشت و پناهش باشی ترس های اون به تو هم سرایت کرده؟ :) خیلی باحالین. ماموت؟؟ همون فیلای عظیم الگنده ای که نسلشون منقرض شدو میگی؟ یا یه چیز دیگه است؟ به امیر سلام برسون

سلام عزیزم. آره ماموت هموناس که گفتی. میگم ولا خیلی سعی کردم ولی گاهی دیگه واقعا سخت بود. مثلا یه شب فکر کردم آیفون زنگ میزنه با چنان ترسی از خواب پریدم ساعت ۲ بود فک کنم توهم زده بودم.

لیلا چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:28 ق.ظ

سلام فاطمه جان. ماموت چیه؟خیلی خندیدم!!!!!!!! میگم فکرای ناجور انرژی خوندن زبان رو ازم گرفته...دیروز که عید سیدا بود بعد از مدت هااز خونه رفتم بیرون. خونه ی چند تا از اقوام سید..تا شب بیرون بودم با مامانم و خاله ام اینا..خوش گذشت.. خدا روشکر امروز کمی پر انرژی ام...

لیلی عزیز و نازم نبینم ناراحتیتو خوب کردی سعی کن گهگاهی همین طوری از خونه در بیای. منم باور کن وضعیتم بتر نباشه بهتر نیس. سعی کن همیشه پر انرژی باشی نازنین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد